فرار من

۶۷





وایسا جنگکوک جون! یه بی جنبه ای نشونت بدم که حال کنی!!!......

تند تند رفتم بالا در اتاق جنا رو باز کردم

به راست رفتم سمت لوازم آرایشش

بلهههه. به به . برم توی کارش !!

خلاصش کنم براتون بیخودی گیج نشین !!

هرچی دم دستم اومد مالیدم به صورتم.
همچین حرفه ای آرایش میکردم بیا و ببین !!
دیگه چیزی از برادرمون کم داشتم.

موهام هم ریختم یک ور با شونه اوفتادم به جونش !!

شبیه جنگیا شده بودم.

یکم از ریمل جنا بدبخت هم مالیدم به بدنم که سیاه بشم.
قشنگ میکشیدم ولی خوب ارزش سکته کردن جنگکوک رو داشت

منو میترسونه ؟؟؟؟؟

آخرین نگاهم توی آینه کردم.

الهی قربون اثرم برم . خودم از خودم ترسیدم!!!

مثکه وقت اجرای نقشست...

خخخخخ.کرم دارم دیگه. کاریش نمیشه کرد...


آروم در رو باز کردم. پاورچین پاورچین رفتم سمت اتاق جنگکوک.

وای حالا یکی بیاد نیش من رو ببنده!!
این طوری که لو میرم....

آروم در رو بستم و قدم برداشتم سمت تخت جنگکوک ...

البته توی تاریکی خدا رسوندم کنار تختا!! دو‌ سه بار داشتم میرفتم توی دیوار
یه بار که نزدیک بود بیفتم
که خودم رو کنترل کردم.
خدا بعدش رو رحم کنه!

همینجوری که قدم برمیداشتم رسیدم به تخت .

اول تصمیم گرفتم یکم اذیتش کنم
پایین پتو رو گرفتم یکم از روش پس زدم . یکم گذشت....

مثکه متوجه شد پتو روش نیست, دستش یکم تکون خورد

دنبال پتو میگشت باز پتو رو کشید روی خودش .

یک بار دیگه این کار رو تکرار کردمو پتو رو کشیدم. باز کشید روی خودش الان وقت اجرای نقشه دومه بود.

الان یک بی جنبه ای نشونت بدم که توی گینس ثبتش کنن.!


رفتم پشت کمدشو یکم باز بسته کردم که حالا مثلا خیر سرم صدای ترسناک ایجاد کردم.

ولی دیدم نخیرررر!! فایده ای ندارد این خرس بلند بشو نیست.

باید رفت سر اصل مطلب .
رفتم کنارش روی تخت نشستم.

خم شدم روی صورتش پایین موهام رو میکشیدم به دماغش .
قلقلش اومده بود هی دست به بینیش میکشید

اونقدر روی اعصابش بارفیکس رفتم که

یهو اعصابش خورد شد.

نشست روی تخت چشماشو نیمه باز....

اول یکم عین خنگا خیره شد به صورت خوشگلم
آقا تا یکم شناسایی کرد به دادی کشید بیا و ببین!! از جیغ من بنفش تر!

اصلا چشماش گشاد شده بودا . حالا من رو میگین؟؟

همچین از داد ناگهانیش جیغ زدم.

کل خونه لرزید.!!

حالا شرایط رو داشته باشین ! اون داد میزد من جیغ....


یکم برسی کردیو وی به چیه دوتامون ساکت شدیم...

سریع آباژور کنار تخت رو روشن کرد..


منم دیدم الان میخوردتم تند پریدم اونور تخت نشستم !!

چراغ رو روشن کرد


تا دوباره قیافه من رو دید باز داد زد و با وحشت نگاهم کرد

ینی داشتم از خنده پتو رو گاز میزدم


بریده بریده میگفتم:




یوری.... واییی...خدا....چقدر...خندیدم.....حالا کی....بی جنبس
دیدگاه ها (۱۲)

فرار من

فرار من

فرار من

فرار من

فرار من

دوست پسر دمدمی مزاج

HENTAI :: AKUTAGAWA ♡ ATSUSHI(درخواستی)ویو :: آتسوشیامروز که...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط